با اینکه چشمانت چیزی نمیگفتند
اما
گفتی برو من هم خواهم آمد
.
.
.
راه را رفتم
به آخر رسیدم
لحظاتی ایستادم تا بیایی
نیامدی
لحظاتی نشستم
نیامدی
همه ی راه را برگشتم
نبودی
از روی سادگی انگاشتم هنوز با منی
همانجا که ایستادی و گفتی برو هم ،نبودی
گفتند رد پایت را در راهی دیگر
در کنار رد پای دیگری یافته اند...